۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

وقتی همه آقا مهندس هستند



برای رفع اشکالی در برنامه کامپیوتری شرکت، ناچار شدم خیلی سریع عازم اصفهان شوم. سعی کردم صبح زود راه بیفتم که هم به کارم برسم و هم فردای همان روز برگردم. هنگام رفتن و بعد از کاشان، باران شدید ولی کوتاهی بارید که باعث شد هر چه گل و لای در اطراف اتوبان بود به ماشین های در حال حرکت بچسبد.
صبح روز بعد در حین برگشت از مدیر کارخانه آقای مهندس صفدری خواهش کردم در مسیرم، یک کارواش به من معرفی کند. بلافاصله به دوستش مهندس سریری که اتفاقاً  صاحب یک کارواش در بین راه بود زنگ زد و ضمن معرفی من توضیح داد که مهندس بابائی عجله دارد و باید سریع به تهران برگردد.
وقتی به کارواش رسیدم، مهندس سریری منتظر من بود. من را به دفتر خودش برد و در آنجا مرا به همکارش مهندس حسام معرفی کرد و خلاصه کلی تحویل گرفتند. چون زود رسیده بودم، باید منتظر ورود کارگران کارواش می ماندم. بعد از چند دقیقه مردی پا به سن وارد دفتر کارواش شد و مهندس سریری بلافاصله ایشان را معرفی کرد . گفت آقای مهندس بهرام حسام، پدر همکارش مهندس شهرام حسام است.
بعداً متوجه شدم این کارواش در واقع متعلق به پدران آنهاست. مهندس حسام بزرگ خیلی به مدیر کارخانه آقای مهندس صفدری ابراز ارادت کرد و گفت که ذکر خیر من را نیز از ایشان شنیده است. حاضر به دریافت حق الزحمه ده هزارتومنی کارواش هم از من نبودند که با کلی خواهش و تمنا قبول کردند.
بعد از حدود ده دقیقه کارگر کارواش، آقا کمال رسید. به طور کاملا ویژه و سه قبضه به ایشان سفارش شدم. آقا کمال اول صبح خیلی سر حال به نظر نمی رسید، ولی ماشین را تحویل گرفت و مشغول شد. من نیز مرتب با چائی پذیرائی می شدم. داخل دفتر همه سیگار می کشیدند، به بهانه هواخوری و قدم زدن بیرون رفتم و کار آقا کمال را تماشا می کردم.
آقا کمال کار خودش را انجام می داد ولی به نظر می رسید از حضور این مشتری اول صبحی و قبل از صبحانه، خیلی هم خوشحال نیست. علی الخصوص هر سه مهندس مرتب به کار او سرکشی می کردند و مراقب بودند ماشین من به طور ویژه شسته شود.
فرصت خیلی کوتاهی پیش آمد، نزد او رفتم و یک اسکناس پنج هزار تومنی را آرام تو جیب او گذاشتم و گفتم : «آقا کمال! می دونم مهندسین همه به من لطف دارند و حسابی سفارش کرده اند، و می دانم که تو هم خیلی محبت داری، ولی خواستم تشکری کرده باشم». آقا کمال یک لبخندی زد و گفت : «آقا مهندس! خیالتون تختِ تخت! شما بفرمائید دفتر، ماشین را الساعه مثل دست گل تحویلتون می دم»
ماشین را تر و تمیز تحویل گرفتم، و سریع خداحافظی کردم و راه افتادم. به مهندس صفدری مدیر کارخانه هم زنگ زدم و ضمن تشکر از ایشان گفتم که دوستان و علی الخصوص مهندس حسام بزرگ، بسیار لطف داشتند و زحمت کشیدند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر